۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

وآی مانده ام چشم در راه

تا بیایی ونباشد هنگام وداع

آه در حصرت آن روز و آن راه

میشوم غریب در روزگاران سرد و بی پناه

در آرزوی آن روزم تو بیایی

و حصرت دل نباشد

من باش
م
تو باشی و عشق و آزادی

امیدوارم که بیایی یک روز

امیدوارم که بیایی یک روز

در غم غربت در این دنیای تنهایی

کی،کجا و چه زمانی می آیی

من میروم و دارم امید دیدار


۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

ای که میزنی هر دم یه سازی

چگونه رقصم من به سازت؟

چگونه؟

چگونه سازمت من ؟

چگونه؟

من نمیدانم ، نمیدانم ، نمیدانم

تو یادم ده

که چگونه!

نمیدانم که میدانی درونم چیست؟

یک کوه پر از غصه

یک کوه پر از آتیش

سازت را ساز کن

سازت را ساز کن

بگذار برقصم من

من نمی توانم ، نمی توانم

برقصم با تمام سازهایت

به یکباره

سازت را ساز کن

یک ساز کن

فقط یک بار

فقط یک بار

که خوش باشم به سازت

که سازت ساز شده است

و از امشب چه سازد

و از امشب چه سازد

رقص من را بین تو امشب

که دمساز چگونه می سازت به سازت

چگونه می سازت به سازت