۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

سرگذشت گمشده

در عبور از جاده ی بودن ها
به دنبال سرگذشت گمشد دردست روزگار،
ودیدار با رویاهای خیس از گریه
وانعکاس حواس پنجگانه ای که...
پر از احساس شعف بود نسبت به هنر بودنها
وحال خسته از روزگاری که...
بر خلاف آرزوهای سخت و دست نیافته من است
وانگار گذشته و حال زندگیم در هم ادغام
ومیگوید که شاید نقطه شروع همینجاست!
باید شروع کرد ولی از کجا نمیدانم!
بگو تو بگو...سازی بنوازند
که آواز جدیدی بر سر مزار آرزوهای من داشته باشد
تا در غم مرگ آرزوهایم نگریم!
وهنر بودنها و خاستن ها را از این دنیا احساس کنم!
تا شاید آرزوی جدیدی بر دل هک شود
وسخن آزادی از بیکرانه ناکامی بگوید!
همنفس