۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

عشق و آزادی
این دو را میخواهم و جانم را فدا میکنم در راه عشقم و عشقم را در راه آزادی.



از زندگی هرآنچ که لیاقتش را داریم به ما میرسد نه آنکه آرزویش راداریم!

خدا

خواندی خدا و آن جایی که تو بودی
صدای زمزمه او به هر آنچه که می اندیشی
برای زیستن نو و آغازی دوباره
برای دیدن راهی روشن و بی انتها
آزادی با صدای روح او سرچشمه میگیرد
وعشق با رنگ رنگ روزگار او
آری خدا اینجاست
اینجاست جایی که رنگ ها را
بانگاه چشمانت میبنی و میشنوی
وصدا میزنی
بهترین یار کیست؟
وآسمان را میدوی تا بینهایت خدا!!!
همنفس

ع ش ق

من زندگی را برای عشق میخواهم
می خواهم تا ابد عاشق بمانم
می خواهم برای عشق بخندم و برایش گریه کنم
می خواهم با عشق به خدایم برسم
می خواهم عشقم را ثابت کنم
می خواهم برای عشق بمیرم.

افسوس


افسوس که ما بنده شدیم در این دولت بی فرجامی
افسوس که ما باخته ایم روز های بی فردایی
افسوس که هرنفس چو خاک و برگ ریزان است
افسوس که این زندگی چون آب گریزان است
افسوس که هر کس وفایی میکند جفایش میکنند
افسوس که اینجا همه همه را بر خاک میکشند
افسوس که ما بنده شدیم در دولت سنگ نشسته
افسوس که ما خواب شدیم در دخمه بر گل نشسته
افسوس که این راه به بی راه شکسته
افسوس که این مردم بر تنگ نشسته اند
افسوس که این خواب ندارد برگشت
افسوس که دنیا بر تاب گسسته
افسوس که افسوس نیست جز حسرت خنده
افسوس که ما بنده شدیم و دنیا بر ما نشسته!
همنفس


سهم من


سهم من از شب شاید
همان ستاره ای باشد
که همیشه پنهان است
همیشه
همیشه
همیشه
ویا به قول قاصدک ها
ستاره من همان است
که پیدا نیست!

وعشق

وعشق آن چیزی نیست که سرهر کوه یا مزاری یافت شود
وعشق آن چیزی است که باید درمسیر بی نهایت خواند
وعشق شکست منیت به علاقه دست یافتن
وعشق لیاقت رسیدن به مقصد است و انگارهمه خواب
وعشق که بیدار واز آسمان میخواند
وعشق هنوزپایدار برای تو که به مسیر بی نهایت روشنی
وعشق منتظر ساده به سادگی خواندن متن روح برای بازگشایی
وعشق برای باز گشایی حرف های خوش آینده
وعشق رسیدن رسیدن به بینهایت من و تو
همنفس

کبوترسیاه


خسته ام از گریستن و هنوز آفتاب نشانی نیست
دیگر نمیدانم که نفرینت کنم یا دعا
میترسم که جستوجویت کنم ومیترسم آنجایی بیابمت که
همه می گویند رفته ای
گاه میخواهم دست از پیکار بردارم و میخ هایی که رنجم میدهند بیرون بکشم
اما چشمانم میمیرند اگر به چشمهایت نگاه نکنند
وعشقم باز میگردد تا سحرگاهان به انتظارت بنشیند
وتو به تنهایی بر آن شدی که برای خود فرجی بیابی
کبوترسیاه کبوتر سیاه هر جا که هستی بیش از این شرفم را به بازی نگیر
دختر بزم نشین نوازش هایت باید تنها از آن من باشد
یوانه وار دوستت دارم کبوتر سیاه اما نزد من باز نگرد
که تو میله های قفس رنج من هستی
میخواهم آزاد باشم وزندگیم را با آن سرکنم که خود برگزیده ام
خدایا به من قدرت بده چراکه تا او رابیابم خواهم مرد
فرهادآزرین