۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

کبوترسیاه


خسته ام از گریستن و هنوز آفتاب نشانی نیست
دیگر نمیدانم که نفرینت کنم یا دعا
میترسم که جستوجویت کنم ومیترسم آنجایی بیابمت که
همه می گویند رفته ای
گاه میخواهم دست از پیکار بردارم و میخ هایی که رنجم میدهند بیرون بکشم
اما چشمانم میمیرند اگر به چشمهایت نگاه نکنند
وعشقم باز میگردد تا سحرگاهان به انتظارت بنشیند
وتو به تنهایی بر آن شدی که برای خود فرجی بیابی
کبوترسیاه کبوتر سیاه هر جا که هستی بیش از این شرفم را به بازی نگیر
دختر بزم نشین نوازش هایت باید تنها از آن من باشد
یوانه وار دوستت دارم کبوتر سیاه اما نزد من باز نگرد
که تو میله های قفس رنج من هستی
میخواهم آزاد باشم وزندگیم را با آن سرکنم که خود برگزیده ام
خدایا به من قدرت بده چراکه تا او رابیابم خواهم مرد
فرهادآزرین





هیچ نظری موجود نیست: