۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

مادرم روزت مبارک....


ذره ی از خدارا زمانی احساس کردم
که محبت بی درنگ وبی چشم داشت مادر را دیدم
وقتی که بدون هیچ میزانی محبتش
را نثار روح من کرد
تا برزگ شود منی که کوچک آفریده شده بود
زمانی که در بدترین شرایط ،بدترین روزهایم را
از روزگار سختم برایش می آوردم
وباز دست نوازش داشت برای من
و بهترین روزش ،روزی بود که میتوانست به فرزندانش محبت کند
آری مادر دنیایی است پیچیده تر از باور من و تو
دنیایی است از محبت برای فرزندانش
من محبت خدا را در مادرم دیدم...
پ.ن: هر کاری کردم نتونستم چیزی بنویسم که در خور مادر باشه، واقعا غیر قابل وصفه این عشق و محبت!

۴ نظر:

کیانا گفت...

درود
مدتیه به ما سر نمیزنی؟
شاد زیوی

پاییزی گفت...

قلبم امشب
از دردِ غمی
به خودش می پیچد
من به دنبال کلامی درذهن
که بگویم
چیست این غم
و نمی یابم کلامی
بارها پرسیدم از خود
شعر گفتن ها را چه سود
نه کسی می خواند
نه کسی می شنود
واگرهم که شنید
تو بدان
عمق کلامت را
نمی فهمد...

ناشناس گفت...

بعداز مدت ها اومدم تا دوباره شما رو دعوت کنم...تا دوباره شادیم رو با دوستانی چون شما تقسیم کنم.

می خوام بدونید که از بودن شما در بی فایده خوشحالم خواهم شد.

ناشناس گفت...

بعداز مدت ها اومدم تا دوباره شما رو دعوت کنم...تا دوباره شادیم رو با دوستانی چون شما تقسیم کنم.

می خوام بدونید که از بودن شما در بی فایده خوشحالم خواهم شد.